سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

مهمونی نی نی ها (2)

میزبان کوچولو که وقتی ما رسیدیم تازه خوابیده بود طاها کلوچه  باران خوشگله  بردیا و فراز دانشمند فراز و بردیا و امیرعلی آقا پارسا با اون موهای لخت خوشگلش  پارسا و کیمیا  بردیا و کیمیا  رادمهر و فراز در حال نابود کردن تخت کیمیا  دیبا سادات تپل مپل و آقا مهدی پر جذبه  حدیث خانم و طاها کلوچه که داره دولپی پاپ کرن می خوره... حدیث و باران  پارسا و تلما ایلیا و بردیا فراز و پارسا و ایلیا  مهدی و دیباسادات که فکر کنم اینجا باهم قهرن احتمالا  ا...
26 بهمن 1391

مهمونی نی نی ها (1)

خوب باز دوباره قرار برقرار شد و من و مامانی به دیدن دوستامون رفتیم.  دیروز 22 بهمن 91 به جای رفتن به راهپیمایی ، راهی خونه کیمیا جون و خاله سمانه شدیم. شروع مهمونی ساعت 10 بود و بابایی مهلبون لطف کرد و من و مامانی رو ساعت 10:10 جلوی خونه خاله سمانه اینا پیاده کرد  که جزو اولین نفرات باشیم  تا رسیدیم من حسابی احساس راحتی کردم و یه راست رفتم توی اتاق کیمیا و رفتم سراغ وسایلش... کیمیا هم خواب بود و منم خیالم راحت  تا قبل از اومدن همه مهمونا اخلاقم زیاد بد نبود     خیلی تاب دوست دارم و با تاب کیمیا جون سرگرم می شدم به به چقدر اسباب بازی داره این ک...
23 بهمن 1391

من و موهام ...

مامانی من از اول اولش دوست داشت یه پسملی داشته باشه که حسابی قرتی و فشن باشه  بعد که خدا بهش پسمل داد از همون اول در حال نقشه کشیدن واسه من بود  همیشه هم دلش می خواسته که موهای من و بلند کنه اما از اونجایی که مو تا یه کم بلند بشه و شکل بگیره خیلی بهم ریخته و نامرتب می شه هر بار طاقت نیاورده و در آرایشگاه مامانی موهای من کوتاه شده  هر بار هم با خودش قول می ده که دیگه این بار دست به موهای من نزنه اما دوباره نامرتبی موهای من و  کوتاهی مو  و پشیمونی مامان و ....  این بار هم خیلی تحمل کرده بود اما باز طاقتش تموم شد و  و از چند روز پیش واسه امروز یعنی شنبه 21 بهمن 91 ساعت 4 واسه من وقت آرایشگاه گرفته بود...
21 بهمن 1391

عکس های مهد کودک

این عکسا رو توی مهد کودک ازم گرفتند . البته زیادم خوب نشده. اما خوب یادگاریه دیگه... در ضمن اینم بگم که عکسا خیلی وقت پیش آماده شده بود. اما بنده پاره شون کرده بودم. داستان هم از این قراره که روزی که عکسا آماده شده بود مامی عکسا رو گذاشته بود روی میزناهارخوری تا بابایی که شب میاد عکسا جلوی چشم باشه  و بابایی حسابی سورپرایز بشه. بعدشم  من سرگرم بازی شدم و مامانی هم رفت توی اتاق و نشست پشت سیستم و مشغول چت کردن با دوستش شد . بعد از اونم با تلفن صحبت کرد... منم در این فاصله بیکار ننشستم و با اجازه بزرگترا رفتم بالای صندلی و عکسا رو برداشتم و با نهایت خونسردی و لذت زیاد همه رو ریز ریز کردم.هههههههه  همچنان مشغول لذت بردن از هنر...
18 بهمن 1391

برای پسرم بردیا

عزیزم،‌نفسم،‌ عشق بزرگ من ، مرد کوچک من... این مطلب و  یه جایی خوندم و گفتم واسه تو هم بذارم. چون می دونم در آینده تو زندگیت یه زمانی به یه جاهایی می رسی که مطمئناً به دردت می خوره...   به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی  اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده  به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی  رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.  به یک‏جایی از زندگی که ر...
16 بهمن 1391

جشن تولد یکسالگی

نی نی کوچولوی من یه ساله شد. یه سالی که با همه شوق و خوشحالی هاش ، با همه دلواپسی ها و نگرانی هاش بالاخره گذشت.  خدایا شکرت. پسرکم داره کم کم بزرگ می شه. به خودت می سپارمش. برامون حفظش کن.   اینم عکسای تولد ...  با عرض معذرت به خاطر دیر شدن... ممنون از همه دوستانی که با sms و کامنت تولد بردیا رو تبریک گفتند.   کارت دعوت داخل کارت ( البته آدرس و بنا به دلایل امنیتی پاک کردم الان)  تزئینات  عروسک های گیفت و ساک دستی های لیت عکس میوه شامل ( موز ـ خیار ـ سیب ـ پرتقال و کیوی ) تنقلات شام...
12 بهمن 1391

بردیا در هفته ای که گذشت ...

اینجا رفته بودیم یکی از باغچه رستوران های سمت کن  با این که  هوا خنک بود اما خوش گذشت و بردیا حسابی شیطونی کرد تازگیا هر وقت بخواد تاب بازی کنه خودش می ره تابش و می کشه میاره  و از زیر تابش می ره توش می شینه و دوباره هر وقت خسته شه از همون زیر میاد پائین. البته دیگه نمی بره بزاره سر جاش  این عکس و خیلی دوست دارم. عاشق اون چشماشم  بعضی مواقع که می خواد بخوابه می ره بالشت و از روی تختش میاره و یه عروسک هم می گیره توی بغلش و میاد جلوی tv دراز می کشه تا خوابش ببره  وقتی خوابش برد یه پتو انداختم روش و رفتم سراغ کارام. بعد از چند وقت که اومدم خوابیدنش این م...
12 بهمن 1391

خدایی کن مادر خوب...

نگا ه کن به کوچکی و بی پناهی و نیازهای لحظه به لحظه اش  که دمی خود را از تو غافل نمی خواهد و نمی تواند ببیند. هیچ کسی را در دنیا نمی شناسد جز تو  با هیچکس پیوندی ندارد جز تو  به هیچکس امید نمی بندد جز تو  با هیجکس آرام نمی گیرد جز تو  فقط و فقط تو را می شناسد و تو را می خواهد. عجیب یکه شناس است. اوج نیاز و بیچارگی اش را حس می کنی؟ اوج قدرت و حیات خود را درک می کنی؟ اگر او را محروم کنی چه کسی او را می پرورد؟ و تو ... که خود او را آورده ای و خواسته ای و دوست داشته ای ، می توانی محرومش کنی؟ می شود کنارش نباشی و نمانی؟ آن هم زمانی که نیا...
8 بهمن 1391